۱۳۸۱/۰۷/۱۶

پاراگراف اول

...روزي عشق جديدش را مي بيند كه با يك ژاكت آبي به طرفش مي دود و به ياد مي آورد كه از ژاكت آبي عشق اولش هم خوشش مي آمد.روز ديگري، پسربه چشمان او خيره مي شود و با استفاده از استعاره اي بسيار نامعلوم به او مي گويد كه چشمهايش بسيار زيباست.باز شگفت زده مي شود كه چرا عشق اولش نيز واژه به واژه، همين جمله استعاري را در مورد چشمهاي او بكار برده.چنين تصادفهايي به حيرتش مي آورد.هرگز خود را چنين مسحور زيبايي لحظه هايي نيافته است كه غم غربت عشق قبلي اش با شگفتي هاي عشق جديدش مي آميزد.از نظراو، حضور خاطره عشق قبلي درسرگذشتي كه هم اكنون از سرمي گذراند، به معناي يك بي وفايي نهايي به عشق كنوني اش نيست،بلكه حتي محبتش را به شخصي كه در اين لحظه كنارش قدم مي زند، بيش تر هم مي كند......حقيقت اينكه عشق امروزش به گونه غريبي به عشق قبلي اش مي ماند، آن را استثنايي و اصيل تر هم ميكند و اين باور را به او القا مي كند كه عشق كنوني اش به گونه اسرارآميزي از پيش تعيين شده است

میلان کوندرا / جهالت              

هیچ نظری موجود نیست:

Free counter and web stats