۱۳۸۸/۱۲/۰۵

پاراگراف دوم

... آنگاه ‏روزى همراه با تندبادى كه خبر از توفان مى‏داد، در راهرويى به سوى اتاقم قدم ‏برمى‏داشتم كه بوى نادرِ دلاويزى درجا ميخكوبم كرد. دريافتم كه نمى‏شود از ماجراسردرآورد، اما بو، آن چنان پرمايه و آن چنان به نحوى پيچيده گلستانى بود كه به گمانم ‏تمامى باغ‏هاى گل وگلزارها را لخت كرده بودند تا چند قطره از آن عطر توليد كنند. اين‏بركتِ نفسانى آن چنان نيرومند بود كه زمانى دراز پابه‏پا كردم بىآن كه پيش بروم؛ آن‏سوى شكافِ درى نيمه‏باز كه تنها راه خروجِ آن بوى مست كننده بود اتاقى يافتم كه به‏رغم يك نگاهِ آنى، حضور شخصيتى بس متعالى در آن احساس مى‏شد. چگونه مهمانى ‏مى‏توانست در دلِ چنين هتل تهوع آورى، محرابى چنين پاك به خود اختصاص دهد، به‏خلوتگاهى چنين مهذب تكامل بخشد و برج عاجى منزوى از رايحه دلاويز برپا كند؟ صداى پاهايى، ناپيدا از سرسرا و پيش‏تر از آن، حرمتى تقريباً مذهبى مانعم شد كه باآرنج در را بازتر كنم. به يكباره، بادِ خشمگين، پنجره فكسنى راهرو را درهم شكست،بادى شور با موجى گسترده و تند به درون وزيد و آن عطر گلستانى غليظ را بى‏آن كه به‏كلى در خود غرق كند، در هوا پراكنده كرد

داستان کوتاه خاطره / مارسل پروست

هیچ نظری موجود نیست:

Free counter and web stats