... آنگاه روزى همراه با تندبادى كه خبر از توفان مىداد، در راهرويى به سوى اتاقم قدم برمىداشتم كه بوى نادرِ دلاويزى درجا ميخكوبم كرد. دريافتم كه نمىشود از ماجراسردرآورد، اما بو، آن چنان پرمايه و آن چنان به نحوى پيچيده گلستانى بود كه به گمانم تمامى باغهاى گل وگلزارها را لخت كرده بودند تا چند قطره از آن عطر توليد كنند. اينبركتِ نفسانى آن چنان نيرومند بود كه زمانى دراز پابهپا كردم بىآن كه پيش بروم؛ آنسوى شكافِ درى نيمهباز كه تنها راه خروجِ آن بوى مست كننده بود اتاقى يافتم كه بهرغم يك نگاهِ آنى، حضور شخصيتى بس متعالى در آن احساس مىشد. چگونه مهمانى مىتوانست در دلِ چنين هتل تهوع آورى، محرابى چنين پاك به خود اختصاص دهد، بهخلوتگاهى چنين مهذب تكامل بخشد و برج عاجى منزوى از رايحه دلاويز برپا كند؟ صداى پاهايى، ناپيدا از سرسرا و پيشتر از آن، حرمتى تقريباً مذهبى مانعم شد كه باآرنج در را بازتر كنم. به يكباره، بادِ خشمگين، پنجره فكسنى راهرو را درهم شكست،بادى شور با موجى گسترده و تند به درون وزيد و آن عطر گلستانى غليظ را بىآن كه بهكلى در خود غرق كند، در هوا پراكنده كرد…
داستان کوتاه خاطره / مارسل پروست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر