۱۳۸۹/۰۴/۱۸

پا طلا

هنوز صدایش در گوشم است. صدای درس خواندنش: پنج تا از بلندترین کوههای ایران – پادشاهان سلجوقی – شاعران قرن پنجم – حادثه غدیر خم.
***

بی صدا وارد جلسه شد. استکان چای را که جلویم گذاشت در گوشم زمزمه کرد:
-         سلام آقا امیر.
متعجب نگاهش کردم. نشناختمش. استکانها را گذاشت و بی صدا جلسه را ترک کرد. پایان جلسه با سینی استکانهای خالی جلو آمد.
-         من علی ام. علی پا طلا.
سالها پیش پسر همسایه کناری بود. پسر آقای مطلق، کارمند شهرداری. ساعتها و ساعتها روی بالکن کوچک خانه شان بلند بلند درس می خواند. صدایش در اتاق خوابمان می پیچید. من و زنم تمام درسها را از بر می شدیم. گل کوچک باز خوبی بود. در کوچه صدایش می کردند علی پا طلا. گاهی از پشت پنجره نگاهش می کردم که یکی یکی بچه ها را دریبل می کرد. یک پا- دوپا شگردش بود. می خواست تیم ملی بازی کند. مثل پیوس. زنم می گفت چشمش دنبال دخترمان، پردیس، است. بی آزار بود و محجوب.
الان دیگر مرد سی ساله ای بود با کله بدون مو و ریش نامرتب. دو بچه داشت. شش ماه بود که آبدارچی آنجا شده بود.
-     بابام نگذاشت فوتبال کنم. گفت برو دنبال درس واسه خودت کسی بشی. بزور دیپلم گرفتم. یادتونه هرچی می خوندم تو کلم نمی رفت؟
***
قبل از خداحافظی ازش پرسیدم:
-         پنج کوه بلند ایران هنوز یادته؟
خندید.
-         پردیس خانوم حالشون چطوره؟
-         خوبه. مهندس معمار شده. ازدواج کرده. شوهرش... یه بچه هم داره.
-         به سلامتی ایشالله. سلام برسونین بهشون.
من هم برای پدرش سلام رساندم و دستش را به گرمی فشردم.

***

 دکمه طبقه همکف آسانسور را فشار دادم.  صدای خودم را در اتاقک آسانسور شنیدم.

-         چرا بهش نگفتم شوهر پردیس فوتبالیسته؟

Free counter and web stats