۱۳۸۹/۰۷/۲۹

حباب سکوت صبحهای زود

هنوز هوا تاریک است. اینجا صبحها دیر روشن می شود. گاهی وقتها اصلا روشن نمی شود. مثل ده دوازده مسافر دیگر چرت می زنم و آرام روی صندلی اتوبوس نشسته ام. اتوبوس در ایستگاه میان راه توقف می کند و دو لنگه در کمرگاه آن با همان صدای "پسسسسس" معروف باز می شود. نه کسی خارج می شود و نه داخل. تنها باد سرد پاییزی است که از روی زمین خیس می گذرد، برگها را می پیچاند و آرام  به داخل می خرامد.  سرما خودش را فرو می کند به معجون گرما و سکوت مابین مسافران. این همان سکوت خوابالودگی صبحهای زود است که مسافران را احاطه کرده است. وقتی تمایلی به صحبت با دیگران نیست و آدم با واقعیت نمایانتری از خودش روبرو می شود و گردابه ای در ذهنش می چرخد که برنامه  امروز و دیروز و فردایش برای چیست؟ که خودش چرا هست؟ که چقدر هرچیزی و همه چیز می تواند بی ارزشتر از آنی باشد که هست.
 پاهایم را به هم می چسبانم و تخمهایم را گرم می کنم. سرما مسافران را یک به یک می جنباند و حباب سکوت صبحگاهی آنها را می ترکاند. راننده هنوز در را نبسته است. انگار می خواهد مطمئن شود  که سوز پاییزی به تمام مسافران رسیده است و حباب کذایی را ترکانده است. شاید او برای اینکار آموزش دیده باشد. شاید به او گفته اند که برای آدمها بهتر است که هر چه زودتر از شر حباب صبحگاهی خلاص شوند.
در بسته می شود. اتوبوس راه می افتد و آدمهایی را به مقصد می رساند که دیگر سوالهای احمقانه صبحگاهی از خودشان نمی پرسند. آدمهایی که همانطور که برنامه ریزی شده اند به زندگی ادامه می دهند.    
Free counter and web stats