۱۳۸۹/۰۸/۲۰

دست

دست چون مار، مرموز و بی صدا خزید به زیر لباس پشمی. نشئه حرارت شکم، آرام پیچید بر کمر و چنبر زد به سینه بند که بی قرار هر نفس بود. سینه بند در برابر نرمی بدن زمخت می نمود و سینه سنگ شده از حضور غریبه  را تنگ در بر گرفته بود. دست اما فارغ از حصار، سینه را در خود کشید. فشرد. به کام گرفت و تمام بلعید. 

پس از سالهای سال، دست اما هنوز در هضم آن لقمه سوزان مانده است. آن را هنوز به دل دارد. دست دیگر می داند که هیچگاه سینه را با سینه بند نبلعد.
Free counter and web stats