۱۳۸۹/۱۱/۲۹

خالق

نمی دانم بخاطر کتابهایی ست که از میلان کوندرا خوند م یا بخاطرعکسهایی ست که ازمعماری خیال انگیز پراگ دیده ام که همیشه رویای دختری از پراگ رو در سر داشتم. دختری بالا بلند با موهای طلایی و چشمانی به رنگ آسمان که نگاهش آمیزه ایست از بی خبری و سادگی مردمان شهرهای کوچک و جستجوگری دخترانی که انگار تنها خوبی در تو می بینند.
تا اینکه دیدمش. دوست دختر یک همکار. در یک مهمانی رسمی. خودش بود. نه نه نمی خوام در توصیف زیبایی دختر، سیاه مشق کنم. حتی خیلی هم نگاهش نکردم. اسمش رو هم نمی دونم.  اماهمونجا فهمیدم که خودشه. تجسم واقعی چیزی که همیشه به عنوان دختری از پراگ در رویاهام بود. چیزی که برام مانند یک تصویر مات و بیجان بود شفاف و جاندار شده بود و در مهمانی نفس می کشید و لبخند می زد. تمام مدت مهمانی که سرخوش از شراب و غذا و همصحبتی دوستان بودم بدون اینکه توجهی بهش داشته باشم می دونستم که هست و می دونستم که اونجاست. نمی دونم شده تا حالا یک فامیلی، آشنایی، کسی که میشناختینش و تا به حال ندیده بودیش رو ببینین؟ درست بعد از دیدن و سلام احوالپرسی به طور عجیبی همه چیز عادی میشه. روی صندلی می نشینین و خیلی معمولی پرتقال پوست می کنین و در تمام مدت متوجهین که اون شخص اونجاست اما بیشتر از پرتقال پوست کردن کاری نمی تونین بکنین. فقط متوجهین که اون هست. برای من هم همینطوری بود. حس سبکی می کردم. حس رضایت خالق از مخلوق. انگار من خلقش کرده بودم.
وقتی به اون شب فکر می کنم. به صورت سوم شخصه. خودم رو از بالا می بینم که روی بالکونی، درحال شام خوردن، پشت میز نشستم و اونو که در جای دیگری از ساختمان هستش. همین. نه بیشتر و نه کمتر
Free counter and web stats