۱۳۹۰/۰۵/۲۸

سکانس بیست و هشت


Never let me go (2010)
Mark Romanek
کتی مقابل حصاری که پلاستیکهای سرگردان را اسیر کرده است. ایستاده و به تامی فکر می کند.
***
گاهی اوقات لذت دیدن یک فیلم، برای روح آدم مثل لذت یک فنجان قهوه داغ با بیسکوئیت شکلاتی در یک زمستان برفی و سرد است.
کتاب «هرگز رهایم نکن – کازوئوایشی گورو»  را قبلا خوانده بودم. به یکی از دوستان هم کتاب را به بهانه جنبه های سینمایی آن هدیه داده بودم. از کتاب لذت برده بودم و با کنجکاوی به تماشای فیلم نشستم.
فیلمنامه با وفاداری به داستان اصلی و با تغییرات کوچک و کمرنگ کردن بعضی شخصیتها موفق می شود داستان را به سینما تبدیل کند و در عین حال از قوت داستان نکاهد.
به جز فیلمنامه،فیلم مجموعه ای ست از خوبها که کنار هم جمع شده اند. کارگردان دقیق و کاربلد است و می داند چگونه حس نهفته در ادبیات داستان را با زبان سینما به جان بیننده بیاندازد. دقت کنید به سکانسهای خارجی – بعد از خارج شدن از مدرسه- که یا باد شدید و یا باران یا صدای در هم پیچیدن سبزه ها و درختان و امواج دریا حس تشویش و اضطراب را به بیننده منتقل می کند انگار هر چه در دنیای بیرون می گذرد وهم انگیز و مشوش است. انگار دنیای خارج دنیای دیگری است. همچنین نماهای پرسپکتیو دار بویژه در سکانسهای دو نفره ذهن را با چشم همراه می کند تا کمی به دورتر برود. به جایی که معمولا بسته یا تاریک است. به جز این بازیها همه درخور و یکدست و روان است. بازی عالی "کری مولیگان" در فیلم تحصیلات نشان از ظهور بازیگری درجه یک در عالم سینما داشت و بازی نفسگیر و قوی او در این فیلم با آن نگاههای غم دار و ساکت هم تاییدی بر توانایی های این بازیگر جوان است.
کری مولیگان در این فیلم فارق از جنبه های بازیگری، نوعی از زیبایی را معرفی می کند که کمیاب است. زیبایی بر آمده از عزت نفس، دانایی وسکوت.
موسیقی فیلم زیبا و دلنشین است و به دل فیلم نشسته است و تماشاگر را هم به دل فیلم می برد.

پینوشت:
موقع خواندن کتاب سکانس آخر را با پلاستیکهای اسیر شده بیشتری تجسم کردم. فکر می کنم اونطوری بهتر می شد.
Free counter and web stats