۱۳۹۰/۱۲/۰۳

من سالها کشیده ام که به این روزمرگی نائل شوم.
برف زیر پایم کرچ کرچ می کند. به خانه می روم وکوله سنگینی بر دوش دارم. کلاهی که تا روی ابرو پایین کشیده ام نمی گذارد فراتر از جلوی پایم را ببینم. برف سفید در تاریکی شب می درخشد. سعی می کنم پا در جای پاهای برجا مانده بگذارم تا کمتر در برف فرو شوم.
می دانم که در خانه چه می شود. که کوله را کجا می گذارم، که لباسهایم را کجا پرتاب می کنم، که خریدها را چگونه در یخچال و قفسه ها می گذارم، که وقتی سر توالت نشسته ام به چه فکر می کنم. من این روزمرگی را برای خودم ساخته ام تا بتوانم در آرامش در رویاهایم زندگی کنم.
من  زندگی را خرج رویاهایم نکرده ام . من زندگی را به رویاهایم فروخته ام.
می ایستم. پایم را اینبار نه روی رد پا، که در برف بکر و تازه می گذارم و خنکای آن را در ساقهایم حس می کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

Free counter and web stats