۱۳۹۱/۰۴/۰۲

شب کویر

به یک ستاره راضی بود. اما آسمان به سیاهی قیر نشسته بود رو بیابان. «پس کجاست ستاره های کویر؟» نسیم ملایم صدای زوزه سگی را روی پشت بام می چرخاند. مینا لحاف گلدار را تا زیر گلو بالا کشیده بود و به تیرگی شب  خیره بود. یک دستش از لحاف بیرون بود تا پبامک موبایلش را نگاه کند. «الان میام... داره میرسه به پنالتی». دستش را روی لحاف کشید تا خنکای شب را که به جانش رفته بود حس کند. باز چشم گذاشت به آسمان. « امشب از اون شباست. کاش عرق داشتیم» زانوهایش را تا کرد و کف پا را زمین گذاشت. لحاف بالا رفت و سرما از زیر آن و دامنش گذر کرد و میان رانهایش پیچید. سردش که شد دو پا را دراز کرد. زیر لحاف چمباتمه زد و شرتش را بیرون آورد و آن را آرام گذاشت کنار لیوان آب. هنوز ستاره ای نبود. سگ هم  دیگر زوزه نمی کشید. سکوت و سیاهی و کویر. باز زانوها را خم کرد. اینبار روی دو پنجه پاهارا گذاشت تا لحاف بالاتر رود. سرما، حریص به پاهایش پیچید و التش را نوازش داد. مینا کمی لحاف را بالا کشید تا راه بیشتری به باد بدهد. سیاهی کویر بی محابا آلت را به کام کشید. مینا باز سردش شد و پاها را خواباند. کف دست گذاشت روی التش که یخ بود. دست را فشار داد. فکر کرد ستاره ای می درخشد. دقیق شد. چیزی نبود. سیاه سیاه.. انگشتش را  ملایم کشید به التش و خیره به شب چشمهایش را بست.   

هیچ نظری موجود نیست:

Free counter and web stats