۱۳۹۲/۱۰/۱۵

پاراگراف دوازدهم

دختری به کافه آمد و تنها پشت میزی نزدیک پنجره نشست. بسیار زیبا بود و چهره‌ای داشت به تازگی سکه‌‌ی تازه ضرب شده البته هرگز سکه‌ای با نسوج صاف و پوست باران خورده ضرب نشده است. موهایش، به سیاهی پر زاغ، صاف و اریب روی گونه‌هایش ریخته بود.
نگاهش کردم و از آنچه دیدم آشفته شدم و به هیجان آمدم. آرزو کردم که او را هم در داستان یا هر جای دیگری جا بدهم، اما او خود چنان روی صندلی‌اش جا گرفته بود که بتواند خیابان و در ورودی را زیر نظر داشته باشد. فهمیدم منتظر کسی است، نبابراین نوشتنم را از سر گرفتم.
داستان خودش نوشته می‌شد و من زور می‌زدم پا به پایش حرکت کنم. رُم دیگری سفارش دادم و هر بار که سر راست می‌کردم، یا هر بار که با مدادتراش مدادم را تیز می‌کردم و تراشه‌ها پیچ و تاب خوران توی نعلبکی زیر مشروبم می‌ریختند، به آن دختر چشم می‌دوختم.
دیدمت، ای زیبا رو، و دیگر از آن منی حال چشم به راه هر که خواهی گو باش و چه باک که دیگر هرگز نبینمت. تو از آن منی و سرتاسر پاریس از آن من است و من از آن این دفتر و قلمم.


پاریس جشن بی‌کران / ارنست همینگوی / فرهاد غبرایی

هیچ نظری موجود نیست:

Free counter and web stats