۱۳۸۹/۰۳/۱۲

رگه طلا روی دیوار کاهگلی بارون خورده

...موهای قهوه ای اش زیر نور خورشید می درخشید و دم اسبی از پشت بسته شده بود. سوتین نداشت و پیراهنش نشسته بود روی سینه های کوچکش و وقتی می خندید با آنها می لرزید.
عینک آفتابی مشکی از مد افتاده ای که شکل تقریبا ذوزنقه ای داشت و گوشه بالایش  زده بود بیرون را گذاشته بود روی بینی ای که اگه ایران بود حاضر بودم قسم بخورم عمل شده است.
پوست بدنش کمی برنزه شده بود. از این قهوه ای های خوشرنگ ..رنگ دیوارهای کاهگلی بارون خورده .
یک پاشو کمی جمع کرده بود روی صندلی و زانواش و قسمتی از رونش از پشت میز پیدا بود..مثل یک تیکه کیک نسکافه تو ظرف سرامیکی سفید. 
با آن پای دیگش صندلی را گهواره کرده بود و به آرامی خودش را تکان می داد.
موهای روی دستش زیر اشعه آفتاب طلایی شده بود.رگه های طلا روی دیوار کاهگلی بارون خورده.
نسیم ملایم طره موهای کنارگوشش را نوازش می داد.
گاهی با ناخن زیر گردنش را لمس می کرد.
نه گردنبندی نه انگشتری نه گوشواره ای نه آرایشی...
Free counter and web stats