۱۳۸۹/۰۴/۰۳

باران، دریا، قهوه

نشسته ام رو به دریا. باران می زند به دیوار شیشه ای. قطره ها می لغزند به پایین. شاخه های پر شکوفه می جنبند. لیوان سفید قهوه به دستم است. خودم را ریخته ام روی مبل راحتی.
چرا خشنود نیستم؟ 
Free counter and web stats