۱۳۸۹/۰۶/۰۷

زمانبندی


به جرات می توانم بگویم که اگر قرار باشد فهرست چیزهایی را که در زندگی حسرتشان را می خورم بنویسم؛ همسفر شدن با یک دختر قدبلند، لعبت، خوش بو و خوش مشرب در یک پرواز یک ساعته، حالا شاید هم دو ساعته، در بین پنج تای اول آن قرار دارد. این یک آرزو یا رویا نیست. یک حسرت است و معنی و مفهوم آن اینست که درست از همان زمانی که با ترس و لرز اولین سفر هوایی تنها و مستقل خودم را آغاز کردم تا به الان که به خاطر کارم بیشتر شهرهای ایران و چندین کشور خارجه را درنوردیده ام نصیبم جز مردان شکم گنده و البته و صد البته روحانیون گرامی چیز دیگری نبوده است. و جز یک مورد که آن هم خانمی بود که از ابتدا تا انتهای سفر، چادرش را انداخت روی سرش و خرناس کشید حتی با یک جنس مونث هم در هواپیما برخاست و نشست نکرده ام. به خاطر این آمار باور نکردنی است که مدتهاست خیلی خودم را بند این قضیه نمی کنم.قبول کرده ام که سرنوشت هوانوردی من اینگونه رقم خورده است. اینبار هم  که روی صندلی کنار پنجره نشستم منتظر بودم که یک شکم گنده با چندتا روزنامه بیاید و کنارم بنشیند.
 تقریبا همه مسافران در جاهای خود مستقر شده بودند که  وارد شد. نگاه تمام مسافران به او بود.شاید به خاطر تاخیرش در رسیدن به هواپیما بود که پریشان می نمود. زنی بود میانسال، تپل، بسیار سفید، با موهای هایلایت کرده که روسری کوچک بنفشش نمی توانست حتی نصف آنها را هم بپوشاند. گوشواره های بلند و بنفشش را حتما با رنگ روسری اش هماهنگ کرده بود. ماتیکی در نهایت رنگ قرمز، به لبهای باریکش مالیده بود و چشمهای مشکی بادالو را با سایه های الوان مزین کرده بود. مانتو سفید سینه های بزرگش را که با نفس نفس هایش بالا و پایین می رفت بزرگتر جلوه می داد. همانطور که با مهماندار صحبت می کرد و ساک دستیش را از این دست به آن دست می داد بوی عطرش به آرامی تمام هواپیما را در بر گرفت. هواپیما در بهت کامل بود.سر و وضع او در میان رنگینه مشکی، خاکستری و نهایتا قهوه ای سوخته کل جمعیت، درست مثل این بود که کسی در سکوت زمان فاتحه خوانی، بندری برقصد.
 با راهنمایی مهماندار خودش را به صندلی کنار من رساند، ساک دستی را زیر صندلی و خودش را به زور روی آن چپاند. درست است که او دقیقا همان همسفری نبود که حسرتش را داشتم ولی باتوجه به آنچه شرحش آمد، او قطعا یک جهش ژنتیکی کامل در تاریخ بیش از ده سال هوانوردی ام بود.  
-         از هواپیما متنفرم.
اولین جمله ای بود که بعد از اینکه نفسش کمی جا آمد گفت. خود را جابجا کرد و کمربند ایمنی را از زیر باسن بیرون کشید، به زحمت آن را بست و رو کرد به من و انگار که من را بشناسد شروع کرد به صحبت:
-    کثافتا.به خدا اگه مجبور نبودم با هواپیما نمیومدم. یادته سه سال پیش یک هواپیما میخواست بره مشهد رفت شیراز؟ من اون تو بودم. با برانکارد بردنم بیرون. یه سال قبلش هم پروازم چرخهاش باز نمی شد. دو ساعت دور خودمون چرخیدیم رو آسمون تا با هزار سلام صلوات چرخاشو باز کرد.
خیلی شیرین و خودمانی صحبت می کرد. با اینکه بازوهای بزرگش تقریبا من را به بدنه هواپیما چسبانده بود ولی احساس راحتی می کردم. راحتتر از همیشه پرواز می کردم.
-    شما الان پیراهن سفید پوشیدی کسی بهت چیزی گفت؟؟ کثافتها یک ساعته تمامه منو نگهداشتن که چرا مانتوت سفیده؟ روسریت بنفشه؟ به تو چه زنیکه...به توچه.
-         خودتونو ناراحت نکنین خانوم. اینه وضع مملکت دیگه. اینجوریه فعلا.
اشاره خوبی کرد به پیراهن سفیدم. یکی از خصوصیات گرداننده این جهان که خیلی برایم چشمگیر است زمانبندی آن است. اگر قرار باشد که حالتان را بگیرد یک جوری می شود و شما را در یک حالتی، یک جایی، با یک کسی قرار می دهد که به مردن راضی شوید. اگر هم لطفش فوران کند همچین می کند که خودتان نفهمید چطوری شد که اینطوری شد. حالا هم این سوار سفید پوش باید درست وقتی همسفرم شود که جلسه بسیار مهمی دارم و قرار است راننده ای در فرودگاه منتظرم باشد تا من را مستقیما به محل جلسه ببرد. پیراهن سفید و سرآستینهای ایتالیایی را با شلوار خاکستری پارچه ای و کفشهای براق مشکی پوشیده ام. موها را آب و جارو کردم و ادکلن هوگو را با دقت زیر گردن و مچهای دستم مالیده ام. بدون هرگونه خودپسندی باید بگویم که بسیار جذاب و شیکپوش شده ام.
هواپیما تازه اوج گرفته است که تکانهای مختصری آغاز می شود. خلبان توضیحی می دهد که خلاصه یعنی  اینکه در مسیرمان ابرهای کت و کلفتی هستند که باعث کمی لرزش می شوند و جای نگرانی ندارد. از پنجره فقط توده های خاکستری دیده می شود و سعی من برای دیدن افق باز تا جایی ادامه پیدا می کند که گرمای دستش را روی پایم احساس می کنم. انتظار این را نداشتم اما با تسلط خونسردیم را حفظ می کنم. به آرامی رویم را به طرفش بر می گردانم تا اوضاع را بررسی کنم. چهره وحشتزده اش را میبینم که با درماندگی تمام با آن چشمهای بادالو که خمار شده است نگاهم می کند.لبهایش کمی باز است و مایع سفید رنگی از گوشه لبش کش می آید.
-         معذرت می خوام. معذرت می خوام.
به پایم که نگاه می کنم تپه ای از محتویات معده تخلیه شده اش را می بینم. سفید، رنگ غالب آن است و تکه های نارنجی و قهوه ای بزرگ و کوچک در آن مشاهده می شود. با ناباوری تمام به شلوارم و به او نگاه می کنم.
-         معذرت می خوام. الان تمیز...
هواپیما تکان شدیدی می خورد. جمله اش تمام نشده جهشی به طرف من استفراغ شلیک می کند. فرصت می کنم کمی سرم را کنار بکشم اما پیراهن و گردنم نارنجی می شود. همهمه ترس و اضطراب در فضا می پیچد. مهمانداران در صندلیهایشان می نشینند و کمربندها را می بندند. بوی استفراغش وحشتناک است.
-         اینجاها باید کیسه تهوع باشه...
-         نه نیست. گشتم. کثافتا!
حالش بد است. حالمان بد است. سرش تقریبا روی شانه ام است که دوباره روی پایم بالا می آورد. یک تیکه گوشت مرغ را تشخیص می دهم. تکان و بو و تیکه مرغ کارش را می کند و من هم روی همان پا بالا می آورم. شلوار کاملا به پایم چسبیده است و مقداری از مایع – اگر بشود اسمش را مایع گذاشت- داخل کفشم چکه می کند. هواپیما بشدت تکان می خورد و مردم جیغ می کشند.
-         شما هم از کنتاکی فرودگاه خوردین؟
-         چی؟ نه!
-         این خیلی شبیه کنتاکیه!
با دست تیکه مرغ را نشان می دهم. بالا می آورد. بالا می آورم. بالا می آوریم. با هم، دم به دم، نفس به نفس، اوغ به اوغ. سرهایمان را به هم تکیه داده ایم. دست من را در دستهای گوشتی اش گرفته است. نزار و بی حال و افسرده، گویی بر مزار فرزندمان عزاداری می کنیم به جلو، نه به سنگ قبر کودکمان که به تپه استفراغ روی پای من خیره شده ایم. تکان که زیاد شود یا جریان هوایی بوی بیشتری از آن ملغمه را منتشر کند روی همان پا استفراغ می کنیم. انگار رسالتمان این است که همانجا بالا بیاوریم. انگار آن پا، آن شلوار خاکستری اتو خورده برای همین کار آنجاست. به آرامی با آستینم که پر شده است از قرمزی ماتیک، دهانم را پاک می کنم. چشمهایم را می بندم.تکانهای هواپیما سینه هایش را در آغوشم می لرزاند. کاش سقوط کنیم. یاد راننده ای که در فرودگاه منتظرم است می افتم.
 بالا می آورم. بالا می آورد.
Free counter and web stats