۱۳۸۹/۰۷/۰۷

پست وبلاگ دوستی من را پرتاب می کند به سالهای پیش. دوران مدرسه راهنمایی شاید. وقتی با آن کیف سامسونت خاکستری – چقدر کیف سامسونت مود بود و چقدر من این کیف را دوست داشتم – به سمت خونه می آمدم و در دلم خوشی بی حدی را حس می کردم که بعد از خوردن غذا در تابستان روی مبل راحتی در باد کولر یا زیر پتو در اتاق خواب گرمم  در زمستان به سراغ کتابی که می خواندمش می روم. انقدر می خواندم تا چشمهایم سنگیم بشود و تنها مجال این را داشته باشم که تکه کاغذی لای کتاب بگذارم و بخوابم.
 و چه شوقی حس می کنم که دوباره همان کتابها را بخوانم. عجب حالی بدهد.
Free counter and web stats