۱۳۸۹/۰۶/۲۰

شماره را درskype وارد می کنم. شماره آشنایی که از اینجا که هستم با ۰۰٩٨ آغاز می شود و آن را برایم غریب می کند. شماره ای که چندین بار تغییر کرده اما همیشه مرا وصل کرده است به خانه ای که در آن دوران کودکی و نوجوانی ام را گذراندم. خانه ای که همیشه سرشار بود از گرمای خانواده، از خنده، از گریه، از بوی نان تازه و برنج دم کشیده، از صدای رادیو، از پستو پر شده از شیشه های ترشی و شوری، از مهمانیهای بزرگ خانوادگی، از احترام، از آفتاب ظهر. خانه ای که خانم آن دو سال پیش، در یکی از سردترین و برفی ترین شبهای زمستان به بیمارستان رفت و دیگر بازنگشت. سر مزارش پیرمردی با بارانی بلند قهوه ای و کلاه پهلوی ایستاده گریست. پنجاه سال با هم بودن را زیر خاک کرده بودند. پیرمرد حتی بیست سال پیش هم درنظرم پیر می نمود. آن زمان که  بازنبیل قرمز پرشده از نان و سبزی و میوه به خانه می آمد. یا وقتی برایم کتاب "افسانه های آذربایجان" را می خواند. وقتی هروقت اسم خمینی می آمد با صدای بلند فحشی نثارش می کرد. وقتی سفره اش تمام خانواده را گرد هم می آورد. وقتی بعد شام دو دستش را پشت کمر به هم  گره می داد و در حیاط آبپاشی شده قدم می زد. وقتی خوش مشرب بود و حکایتها و شعرهایش تمامی نداشت. وقتی سحرخیزترین عضو خانواده بود و آشپزخانه را تمیز می کرد و سماور را جوش می آورد و نان تازه می خرید. وقتی ولاالضالین های نمازش را بلند می کشید. وقتی سرش را می گذاشت روی بازو و مثل یک بچه می خوابید. وقتی در زمین چغندر و گندم راه می رفت و رعیتها ارباب صدایش می کردند. وقتی با نوه های کوچکش بازی می کرد. وقتی محترم ترین مرد خاندان بود. وقتی...
برایم سخت است که دکمه call را فشار دهم. می دانم که آن سوی خط، آن خانه خالی است. صدای او را نخواهم شنید. می دانم فعلا مهمانها می آیند و می روند اما چند روز بعد آن خانه خالی می شود و  دیگر بوی نان تازه آشپزخانه را پر نمی کند.
احساس تهی بودن می کنم. انگار ترسیده باشم. ترسیده باشم ازاینکه قسمتی از هستی، شخصیت و هویتم از بین رفته باشد. انگار یکی از میخهایی که من را به زندگی ام متصل می کرد کنده شده باشد. حال می فهمم که چگونه انسان در کهولت مرگ را پذیرا می شود. وقتی پدربزرگ و مادربزرگ، والدین، خواهر و برادر، خانواده  و حتی دوستانش را از دست داده است مرگ دلنشین می شود. اینها  جزء وجودی او هستند. اموال و فرزندان مالمیک هستند نه وجود. وقتی تمام آن میخها کنده شده باشد، آدم راحت معلق می شود و مرگ را می پذیرد. من یکی از آن میخهایم را از دست داده ام.



Free counter and web stats