۱۳۹۰/۰۶/۲۵

چنگک


چشمهایش جوری نگاهم می کرد که انگار همه چیز را در مورد من می داند. انگار می داند که پشت ظاهری که برای خودم به هم زده ام چه چیزی را پنهان کرده ام. چشمهایش را نه می توانستم تاب بیاورم نه نادیده بگیرم. اما در همان چشمها و متصل به همان نگاه چیز جدیدی بود که خوب می دانستم چیست. مثل سگهای تعلیم دیده پلیس که بوی ماده مخدر را از پس حفاظها می فهمد، می توانستم کوچکترین نشانه علاقه و عشق را از پس هر نگاه دخترانه ای ببینم.

تصمیم ام  را گرفته بودم که  برایش همینجا در اول که نه، در همان اوایل کار بگویم که من مردش نیستم. من مرد رویاهای هیچکس نیستم. من مرد وابستگی و پابند شدن نیستم. همیشه شرم داشتم از بیان آنچه هستم. انگار مرد متعهلی باشم که زن دیگرم را مخفی می کنم. اما کندن دیگری از خودم و خودم از دیگری هربار جانم را به لب می آورد.

نمی دانم چرا در یک نیمه شب تابستانی سرخوش از تنهایی و استقلال موقت شبانه، در حسی آمیخته با شهوت و خوشی، همانطور که تلفن را به گوشم می فشردم و روی کابینت آشپزخانه در سکوت و تاریکی خانه  به روشنایی اندک تیر چراغ برق کوچه نگاه می کردم به او گفته بودم که دوستت دارم.  پیش از او خودم صدایم را شنیدم و بیش از او خودم متحیر ماندم. «دوستت دارم». هنوز چند روزی از آشنایی مان نمی گذشت.چطور این جمله را گفته بودم؟ هنوز هم گاهی دنبال ویژگی خاصی در او هستم تا خودم را توجیح کنم. نه چندان دلفریب، نه خیلی خوش اندام، نه اهل مطالعه یا سینما یا هنر، نه بامزه و باهوش، نه خیلی خوش اخلاق، نه مثبت و پر انرژی، نه آن اندازه مهربان، نه حتی ویژگی خاصی در همخوابگی. همه چیز در حد معمولی. هیچ چیز. 
شاید برای جبران آن جمله کذایی بود که شجاعت بیشتری در خودم می دیدم که این در را یکبار برای همیشه ببندم. احساس راننده ای را داشتم که با عابری تصادف کرده و در دربرابر جراحات او احساس مسوولیت می کند.  در آن رابطه باز هم در همان پروسه «کندن» قرار گرفتم و بیشتر از همیشه جان کندم. وقتی چنگک  را به جان کسی می اندازی هر چه بیشتر و سریعتر دور شوی همانی که از آن می گریزی را با شدت بیشتری به خودت می کشی.

حال پس از سالها چند وقتی است که یاد همان نگاه می افتم. همان نگاه گنگی که براستی انگار هر آنچه واقعا هستی را می بیند و با این وجود ناباورانه دوستت دارد.

Free counter and web stats