۱۳۹۰/۰۶/۲۸

خواب


در تاریکی اتاق، طاق باز دراز کشیده ام. می دانم که بستن چشمان، تنها حالم را خرابتر می کند. نور خیابان از لابلای کرکره نیمه باز خودش را انداخته است روی سقف و شکل بی مفهومی را ساخته است. هر از چندگاهی نور چراغ ماشینی که گذر می کند این شکل بی مفهوم را در هم میریزد و به سرعت از روی سقف به دیوار می کشاند، اما شکل بی مفهوم سماجت می کند و باز به جای قبلی باز بر می گردد.
مثل شبهای دیگر به مرگ فکر می کنم. این بار اما اشک چشمانم را خیس می کند و از گونه هایم پایین می آید و روی لاله های گوشم آرام می گیرد. لاله های گوشم شروع به خارش می کند. می ترسم تکان بخورم مبادا اشکها خشک شود. مثل کسی که تهوع امانش را بریده و تنها استفراغ خلاصش می کند منتظر اشکهای بعدی می مانم. خبری نمیشود. حال  معنی شکل روی سقف را می شناسم . شبیه میله های زندان است. چشمهایم سنگین می شود. خواب نعمت خوبی است.  

Free counter and web stats