۱۳۸۹/۰۵/۲۵

درون سرم خالی است

درون سرم خالی است.انگار در یک شهر غریب گم شده ام. نمی دانم به کجا باید بروم. به طرز عجیبی حتی نمی دانم از کدام سو آمده ام. خیابانها، خانه ها، پارکها، درختها، صداها و بوها، همه نا آشنا ست . به دیگران می نگرم که بدون توجه به من عبور می کنند. گویی همه راهشان را می دانند، مسیر را بلدند. حال بدی است. درماندگی وجودم را فرا گرفته است. گیج می زنم. می خواهم گریه کنم. چشمهایم دنبال کوچکترین علامت آشنایی دودو می زند. با یکدندگی سعی می کنم که وانمود کنم می دانم که چه می کنم و به کجا می روم. اما نمی دانم. هیچی نمی دانم. درون سرم خالی است.

Free counter and web stats